پائیزصحرا

به توفکرمی کنم...صبح می شود

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک  هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند  

+نوشته شده در سه شنبه 28 دی 1389برچسب:,ساعت2:36توسط پانیامه | |

 

 

 چه شوم ، چه وحشتناک

آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک

خالی فتاده لانه ی آن لک لک

او رفت و رفت قلقل قليانش

پوشيده ، پک ، پيکر عریانش

سر زی سپهر کردن غمگينش

تن با وقار شستن شيرینش

پایيز جان

رفتند مرغکان طلایی بال

از سردی و سکوت سيه خستند

وز بيد و کاج و سرو ،نظر بستند

رفتند سوی نخل ، سوی گرمی

و آن نغمه های پاک و بلورین رفت! چه شوم ، چه وحشتناک! چه سرد ، چه

درد آلود! ای قناری غمگينم

پایيز جان

اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک

این کوره راه ساکت بی رهرو

آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک

آن کوچه باغ خلوت و خاموشت

از یاد روزگار فراموشت

پایيز جان

چون من، تو نيز تنها ماندستی

ای فصل فصلهای نگارینم  ...پائیزم..ای ترانه غمگینم

 

  


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت11:42توسط پانیامه | |

 

                                                                           م-اخوان ثالث           

 

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد

با شب خلوت به خانه می روم

گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سياه خيابان می دوند

خلوت شب آنها را دنبال می کند

و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید

من او را به جای همه بر می گزینم

و او می داند که من راست می گویم

او همه را به جای من بر می گزیند

و من می دانم که همه دروغ می گویند

چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل

بر گزیننده ی دروغها

صدای گامهای سکوت را می شنوم

خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند

سکوت گریه کرد دیشب

سکوت به خانه ام آمد

سکوت سرزنشم داد

و سکوت سا کت ماند سرانجام

چشمانم را اشک پر کرده است

+نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت2:51توسط پانیامه | |

 شب ازشبهای پائیزیست

 از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور

ملول و سخته دل گریان و طولانی

شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنين همدرد

و یا بر بامدادم گرید ، از من نيز پنهانی

من این می گویم و دنباله دارد شب

خموش و مهربان با من

به کردار پرستاری سيه پوش پيشاپيش ، دل برکنده از بيمار

نشسته در کنارم ، اشک بارد شب

من اینها گویم و دنباله دارد شب... 

م-اخوان ثالث

 

+نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,ساعت2:27توسط پانیامه | |

 

 

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز  


                               هر طرف می سوزد این آتش 

 پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود  


                 من به هر سو می دوم گریان  


                                          در لهیب آتش پر دود 


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت2:20توسط پانیامه | |

حیف ازتوای مهتاب شهریور که ناچار

باید براین ویرانه محزون بتابی

وزهرکجاگیری سراغ زندگی را

افسوس ای مهتاب شهریور نیابی

    

                                   


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 11 دی 1389برچسب:,ساعت12:31توسط پانیامه | |

 

بخزدرلاکت ای حیوان که سرما

نهانی دستش اندردست مرگ است

مباداپوزه ات بیرون بماند

که بیرون برف وباران وتگرگ است

نه قزاقی, نه بابونه نه پونه

چه خالی مانده سفره جوکناران

هنوزای دوست صدفرسنگ باقیست

ازاین بیراهه تا شهربهاران

مباداچشم خودبرهم گذاری

نه چشم اخترست این, چشم گرگست

همه گرگندوبیماروگرسنه

بزرگست این غم ای کودک بزرگست

ازاین سقف سیه دانی چه بارد؟

خدنگ ظالم سیراب اززهر

بیا تازیرسقف می گریزیم

چه درجنگل چه در صحرا چه در شهر

زبس باران وبرف وبادو کولاک

زمان رابازمین گوئی نبرد است

مباداپوزه ات بیرون بماند

 

***بخزدرلاکت ای حیوان که سردست...*** 

+نوشته شده در 26 دی 1389برچسب:,ساعت16:21توسط پانیامه | |

 

  

دران لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم

کلاغی روی بام خانه همسایه ما بود...

وبرچیزی نمیدانم چه..شاید تکه استخوانی...

دمادم تق وتق منقارمیزدباز

ونزدیکش کلاغی روی انتن قار میزدباز...

نمی دانم چرا؟  شاید برای انکه این دنیا بخیل است..

وتنها می خورد هرکس که دارد...

دران لحظه ازان انتن چه امواجی گذر میکرد...

که دران موجها شاید یکی نطقی دراین معنی که شیرین است غم شیرین

 ترازقندوعسل میکرد...

نمیدانم چرا؟شایدبرای اینکه این دنیا عجیبست

...شلوغست..دروغست

وغریبست...

ودران موجها شایددران لحظه جوانی هم  

برای دوستداران صدای پیرمردی تارمیزدباز

نمیدانم چرا شاید برای انکه این دنیا پراست ازسازوازاواز

وبسیاری صداهائی که دارد تاروپودی گرم

ونرم وبسیاری که بی شرم

دران لحظه گمان کردم یکی هم داشت خودرادارمیزدباز

نمیدانم چرا...شایدبرای انکه این دنیا کشندست..

ددست, درندست, بدست,

زنندست,

وبیش ازاین همه, اسباب خندست

دران لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بدصداهم

دمادم میوه پوسیدهاش را جار میزدباز

نمیدانم چرا؟شایدبرای انکه این دنیا بزرگست

ودورست وکورست

دران لحضه که می پژمردومیرفت

ولختی عمر جاویدان هستی را به غارت با شتابی اشنا می بردو می رفت

دران پرشور لحظه...دل من با چه اصراری تورا خواست

ومیدانم چرا خواست

ومیدانم که پوچ وهستی واین لحظه های پژمرنده

که نامش عمرودنیاست ...

اگر باشی توبامن خوب وجاویدان و زیباست...

م_اخوان ثالث

 

+نوشته شده در 27 دی 1389برچسب:,ساعت18:14توسط پانیامه | |

 

  

شب است     

        شبی ارام و باران خورده وتاریک

کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور...

فغانهای سگی ولگرد میاید به گوش از دور...به کرداری که گوئی میشود نزدیک...

شب است...درون کومه ای کز سقف پیرش میتراود گاه وبیگه قطره هائی زرد..

زنی با کودکش خوابیده در ارامشی دلخواه....

دود بر چهره او گاه لبخندی                 که گویدداستان از باغ رویای خوشایندی...

نشسته شوهرش بیدار                       می گوید به خود درساکت پردرد.....

                    گذشت امروز...فردا راچه بایدکرد...

                                                                تهران-فروردین1334/زمستان/م-اخوان ثالث

+نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت17:21توسط پانیامه | |